شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
جواب گفتن منصور سلطان بایزید را قدس سره
عطار
عطار( هیلاج نامه )
155

جواب گفتن منصور سلطان بایزید را قدس سره

جوابش داد شاه آفرینش
که بگشاد این زمانت عین بینش
کنون ای بایزیدا دیده بگشای
که تاواصل شوی از من در اینجای
سؤالم کردی از جان نی ز جانان
بگویم با تو اکنون راز پنهان
حقیقت جان توامروز مائیم
که بود خود در این صورت نمائیم
توئی صورت منم جان تو اینجا
یقین پیدا و پنهان تو اینجا
ز پیدائی درین صورت نظر کن
ز پنهانی تو از جانت خبر کن
خبر کن جان و بنگر در درونت
همی گویم که هستم رهنمونت
قل الرّوحست امر من نهانی
در آتاسرّم اینجاباز دانی
قل الروحست جان نقشی ندارد
ابا ما اندر اینجا پای دارد
قل الروحست جان با تو سخنگوی
ز بهر دیدما در جست و در جوی
قل الروحست جان با تن حقیقت
چنین باشد که اینجا دید دیدت
قل الروحست چون آگاه ماهست
فتاده با تو اندر راه ما هست
قل الروحست از ما از عیانت
مر او را دادهام عین عیانت
قل الروحست از ما بینشانست
نمود او ابا ما جاودانست
قل الروح است از ما بردر تو
حقیقت بایزید از رهبر تو
قل الروح است از رازم خبردار
حجاب صورتت از پیش بردار
تو ازمائی به جز ما خود چه چیز است
در اینجا دید غیری یک پشیز است
ندارد از صور جانت نشانی
ز من گر بشنود شرح و بیانی
دلت چون خانهٔ راز است ما را
دو چشم جان تو باز است ما را
چنان ای بایزید اینجا گرفتار
نماندستی تو اندر پنج و در چار
تو صورت داری و گویی که معنی
همی بینی تو در پندار دعوی
مبین اینجا چنین ما را حقیقت
همی گویم دمادم از شریعت
بجز من هیچ منگر در درون را
که باشم من ترا مر رهنمون را
تو ای نادیده از من هیچ اسرار
وگرنه همچو من بودی خبردار
تو ای از من ندیده هیچ بوئی
عجایب کردی اینجاگفت و گوئی
ز دریا گرخبر داری در اینجا
توی دریا و من درّی بدریا
وجودت قطره اندر بحر بوده است
درو پیدا عجب درّی نموده است
تو اینجاجوهری از قطرهٔ آب
ولی از دُرنهٔ یکدم خبر یاب
خبردار از عیان بحر و جواهر
که جانت جوهر است او را تو بنگر
که اینجا قدر این قطره بدانی
شود پیدا بتو راز نهانی
همیشه قطره استسقاست او را
که بود او هم از دریاست او را
چو قطره عین دریای حقیقت
که این دریا بود دایم رفیقت
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
مرا تو باز دانستی که چونست
نمود من ترا این رهنمونست
در این آتش که سودای جهانست
یکی لمعه درینجا گه عیان است
منم تو تو منی ای شبلی پاک
اگر بیرون شوی از آب و از خاک
مرا تو باز دانستی که چون است
نمود من ترا این رهنمون است
تو اول آنچه گفتی با من اینجا
ز بحرش قطرهٔ شد روشن اینجا
رها کن بایزیدا این چهارت
که تا بیرون شوی با این چه کارت
ازین صورت اگر فانی شوی باز
بیابی در درون ذاتم عیان باز
تو کام خود زجان اینجا نیابی
یقین میدان که جان پیدا نیابی
نیابی جان تو پیدا سوی صورت
که صورت دارد اینجا گه کدورت
نیابی جان تو با صورت در اینجا
همی بشنو زمنصورت در این جا
حقیقت جان ذاتم بیگمانست
یقین خود را در این صورت ندان است
چو جان تو از این صورت جدایست
که در ذات حقیقت جان خدایست
کنون ای بایزید ارازدان تو
ز من این نکته دیگر بازدان تو
که او در دل بود پیوسته پیدا
ز دل بنگر سوی جانان در اینجا
درون دل منور دار دایم
که دل از جان بود پیوسته قائم
چو دل با تو شود هر دو یکی باز
یکی باشد ز ذاتم بیشکی باز
نموداری کنم در جان نهانت
کنم بیوسته بی نام و نشانت
چوجان اینجا است از دیدار ما گم
شده در نقطهٔ پرگار ما گم
تو تا با جان بوی ما را نیابی
نمود ما کجا پیدا بیابی
تو جان با ما چه گوئی تا چه جوئی
چو نطق ماست اکنون تو چه گوئی
بما پیداست عرش و فرش اینجا
که تا پیدا کنم سر دو عالم
بما پیداست آنجا آنچه بینند
کسانی کاندرین عین الیقیناند
مرادانند جان اینجا برد راه
نموده تا ز ما هستند آگاه
حقیقت صورتت از جانست با قدر
بودجانت مثال ماه یا بدر
مثال بدر آمد جان درین راه
نموده تا زما هستند آگاه
چو جان را بنگری اینش مثال است
که بعد پانزده او را زوالست
چو جان باشد حقیقت بدراین راه
شود بیشک قبول حضرت شاه
قبول حضرت بیچون بیابد
تمامت قبهٔ گردون بیابد
شود سالکُ منازل در منازل
بقدر خود شود در عشق واصل
ز بعد آن گذر آرد به اسرار
شود یک جزء از وی ناپدیدار
چو یک جزء از جمالش محو گردد
بساط عشق دیگر در نوردد
به هر روزی که آید گم شود باز
بآخر تا بآخر گم شود باز
چو دور افتد زجرم آسمانی
شود نزدیک شاه ار می بدانی
چو مه در جرم گردد ناپدیدار
که تواندر خود نظر میکن پدیدار
همه خورشید گردد صورت ماه
نماند نور حقیقت گردد آگاه
چو جان اینجاست ماه رویم اینجا
دو روزی رخ نموده سویم اینجا
نمودی روی با من در صور باز
نخواهد ماند در این رهگذر باز
شوم محو فنا از سرّ بیچون
دگر خورشید گردد بیچه و چون
چو من خورشید جمله عاشقانم
گهی پیداست جان گاهی نهانم
نمانم ازنهان شد راز مطلق
که پیدا دیدم و گفتم اناالحق
از اول ماه بودم اندرین راه
شدم خورشید اندر هفت خرگاه
بگشتم گرد گردونها سراسر
نمودم جرم خود در هفت اختر
سراسر سیر گردم در وصالم
شده گم عاقبت اندر جلالم
چو با خورشید عزت کل رسیدم
بجز خورشید من چیزی ندیدم
چو ذات ما بنور او فنا شد
حقیقت بود شد عین خدا شد
چنان خورشید اینجا آشکار است
که در آتش بنور اندر نظاره است
همه ذرات ازخورشید پیداست
ز خورشید این تمامت شور و غوغاست
ز نور ذات او روشن شده کل
ز نور ذات او گلشن شده کل
یقین ای بایزید این را بدان باز
که میگویم ز سر جان جان باز
یقین خورشید منصور است و ذاتست
ترا امروز در عین صفات است
درون من منوّر شد حقیقت
نهاد او مصور شد حقیقت
فرستادم ترا در عین مستی
که چون ماهی شدی و خودپرستی
چنانت رخ نمودستم درین راز
نمییابی مرا اینجایگه باز
مگر ما را بچشم ما ببینی
نهانی و عیان پیدا ببینی
منم خورشید و تو ماهی درین راه
ترا محو آورم آخر در این راه
چنانت محو گردانم به آخر
که خورشیدم به بینی جان بظاهر
چو آخر محو گردانم نهانت
در این پیدا بیابی سر جانت
دم آخر طلب کن سر جانان
که پیداست اینجابی صور جان
حقیقت جان چو محو این جهان شد
نمانده جان بکلی جان جان شد
منست او و منم ای شیخ جانم
در او گم گشت جان او شد جهانم
چو او در ذاتم اینجا زد اناالحق
نباشد جز که او پیوسته مطلق
مرا معبود اینجا آشکار است
حقیقت در دل و جانم نظاره است
چو من جزوم در اینجا جمله جزوند
چو من جانم در اینجاجمله عضوند
چو من دیدار بنمایم در اینجا
نظر کردم همه من بودم اینجا
چو دیدار من اینجا باز دیدم
جمالم در جمال او بدیدم
جلالم در تو پیدا شد نه بینی
مرا بشناس اگر صاحب یقینی
یقین پیش آر و بگذر از گمان تو
مرا بین در درون جان جان تو
عیان اینست کاگاهی بدیدم
ترا اینجایگه شاهی بدیدم
عیان اینست کاکنون گردی آگاه
بمعنی و بصورت خود توئی شاه
تو شاهی بایزید از قرب اعلی
حقیقت غرقه در نور تجلا
تو شاهی بایزیدا اصل بنگر
مرا بین در درون و وصل بنگر
تو شاهی بایزید اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
تو شاهی بایزید از سرّ ما باز
نظر کن این زمان انجام و آغاز
چنان دان بایزید اینجا حقیقت
تو شاهی و الهی در حقیقت
چنین دان بایزید اینجا به تحقیق
که بخشیدم ترا اسرار توفیق
ترا توفیق دادم تا بیابی
ترا تحقیق دادم تا بیابی
که من جان توام اینجا یقین دان
چو جانت در درونت بیش بین دان
ترا بخشیدهام جان و جهان من
نمود خود نمودستم نهان من
درون جان ما میبین رخ یار
حقیقت باز میدان پاسخ یار
ترا جانم در این جان و تن و دل
ترا آخر کنم ای شیخ واصل
کنم واصل ترا بیشک حقیقت
نمایم مر ترا اسرار دیدت
ز جان اینجا نظر کن در دل خود
حقیقت عرش بنگر حاصل خود
بجان بنگر که من خورشید هستم
درون سایهات جاوید هستم
نباشد جز رخ من هیچ خورشید
که خواهد بود اینجاگاه جاوید
نباشد جز رخ تو جاودانی
مراد جانم از جان و جوانی
بمانم جاودانی در بر تو
درون جمله باشم رهبر تو
منم راه و منم رهبر در اینجا
حقیقت او دمی رهبر در اینجا
چو ره بردی کنون در جسم و جانت
منم هم آشکارا و نهانت
نهان و آشکاراام همیشه
ترا اینجای بنمائیم همیشه
نهانی بس هویداام درونت
منم در عشق کل صبر و سکونت
درون جان تو جانات مستم
که پیدائی و پنهانیت هستم
سلوک اولت در صورت افتاد
از آن در راه ما معذورت افتاد
سلوک آخرت اینجا وصالست
ترا اکنون بهت شد عید سال است
چو سال آمد مبارک دان تو نوروز
که دیدستی حقیقت عید نوروز
بروز تو کنون تو در رسیدی
بهار وسال نو را باز دیدی
گلت بشکفت و نرگس بار آورد
وصالت در درون این بار آورد
یقین جانان منم امروز پیدا
به بخت و طالع اینجائی هویدا
همه ذرات صورت باز گردان
ز خورشیدت رخم تابنده گردان
حقیقت زنده کن ذرات عالم
نگه کن ز آنکه هستی ذات عالم
تو ذرات عالمی اینجای بشناس
توئی پنهان شده پیدا و بشناس
چو پنهان یافتی پیدا بدانی
چو پیدا یافتی یکتا بدانی
دمی بخشیدمت از خود بیکبار
که تا اینجا شدی از ما پدیدار
دمی بخشیدمت از لامکان من
ز ذات خویشتن اندر جهان من
دمی بخشیدمت تا زنده باشی
ز خورشید رخم تابنده باشی
ترا این دم که داری آن زمان دان
هر آن چیزی که میخواهی بمادان
ترا اینجا چو دادم آشنائی
حقیقت دادمت هم روشنائی
ز نور ذات من خود آشکاره
ترا کردم همی میکن نظاره
نفخت فیه من روحست جانت
نمود مادرین عین عیانت
نفختُ فیهِ من روحست ز اسرار
تو کلّی ذات مائی دم نگهدار
ز ذات مایکی لمعه رسیده است
ترا یک سلسله از آن رسیده است
از آن یک لمعه در جمله جهان بین
از آن صد شور وآشوب و فغان بین
منم هر کسوتی را من خبردار
نمودارم کنون بنگر بر این دار
همه مائیم چه دارو چه زنجیر
ولی در عشق کردستیم تأخیر
که بنمائیم اینجا راز بیچون
بگویم آنچه هستم بیچه و چون
بگویم آنچه ما را آشکاره است
صفات ما بما اکنون نظاره است
وصال ما کسی یابد که جان دید
مرا اندر عیان جا و جهان دید
وصال او یافت از ما کو فنا شد
ز بود خود کنون آگاه ماشد
وصال او یافت از ما در یقین باز
که ما را دید و از ما شد سرافراز
وصال او یافت از ما در دل ریش
که ما را دید اینجا حاصل خویش
وصالم هر که یابد جان فشاند
بجان و سر ز وصل ما نماند
کنون ای بایزید ار عاشقی تو
فنای عشق ما را لایقی تو
اگر از عاشقانی جان برافشان
تو جان جان طلب می بگذر از آن
وصال اینجاست میبینم دو روزی
همی آورد میسازی و سوزی
وصال ظاهر صورت چو جانست
ترا امروز از او عین عیان است
وصال باطنت مائیم بیشک
دم آخر چو بنمائیم بیشک
بدانی وصل کل در آخر کار
چو بردارم حقیقت پرده یکبار
چو بردارم ز رخ پرده حقیقت
بیابی باز گم کرده حقیقت
چو این پرده حقیقت بردرانم
بدانی این زمان از بی نشانم
در آن ساعت نشانی بی نشانی
بیابی عین لا آن دم بدانی
چو در عین فنا یابی بقایت
یکی باشد ز دید ما لقایت
بقای آخرین مائیم بنگر
حقیقت در همه جائیم بنگر
همه جا جان را پاینده باشد
کسی داند که از جان زنده باشد
ز حال این حقیقت نیست آگاه
کسی تا همچون ما گردد یقین شاه
من از اول حقیقت بنده بودم
ببوی وصل جانان زنده بودم
شدم از بندگی در قرب شاهی
کنونم این زمان دید الهی
بصیرت لیک معنی جان جهانم
تو میدانی حقیقت ز آنکه آنم
کنون آنم که جویانند جمله
بدو از عشق گویانند جمله
چو من آنم کنون در وصف ذاتم
کجاگویم که من عین صفاتم
ز وصف ذات خود هم خویش دانم
حقیقت نکتهٔ با تو بخوانم
منم کون و مکان ار باز بینی
ز من اینجا حقیقت راز بینی
منم اینجا حقیقت چوهر ذات
فکنده عکس خود بر جمله ذرات
منم اینجا نموده نقش آدم
هزاران آدم آرم من دمادم
بما آدم در اینجا گشت پیدا
تو اوئی باز بین او را هویدا
تو و او هر دو نور ذات مائید
حقیقت صفحه و آیات مائید
یکی نورید هر دو در هویدا
حقیقت دان مرا امروز اینجا
حقیقت بر سر دارم تو بنگر
ز بود تو خبر دارم تو بنگر
منم بردار اینجا بر تو بردار
منم آیینه بیشک تو خبردار