152
(۱۲) حکایت گناه کار روز محشر
چنین نقلی درستست از پیمبر
که حق گوید بشخصی روز محشر
که ای بنده بیا و نامه برخوان
که تا چه کردهٔ عمری فراوان
چو بنده نامه برخواند سراسر
نه بیند جز معاصی چیز دیگر
چو در نامه نه بیند جز سیاهی
زبان بگشاید و گوید الهی
بدوزخ می روم زین عمر تاوان
حقش گوید که پشت نامه برخوان
چو پشت نامه برخواند بیکبار
چنان یابد نوشته آخر کار
بتوبه در پشیمان گشته باشد
همه دردیش درمان گشته باشد
بجای هر بدی دانندهٔ راز
بداده باشدش ده نیکوئی باز
بدی را چون پشیمان گشته باشد
خدا ده نیکوئی بنوشته باشد
چو بنده آن ببیند شاد گردد
زهی بنده که چون آزاد گردد
بحق گوید که ای قیّومِ مطلق
ندیدم ازکرام الکاتبین حق
که من دارم گنه زین بیش بسیار
که ننوشتند بر من آن دو هشیار
بگو کان بر من مسکین نوشتند
مگر آن می ستردند این نوشتند
که تا چندان که بد کردم ز آغاز
بهر یک ده نکوئی می دهی باز
اگر چه من گناه آلود مردم
ز فضلت بر گناهان سود کردم
پیمبر از چنین گفتار و کردار
بخندید و شدش دندان پدیدار
پس آنگه گفت ای دارندهٔ پاک
زهی گستاخی آخر از کفی خاک
ز سرّی کان میان جان پاکست
اگرآگه شوی بیم هلاکست
که می داند که این سر عجب چیست
چنین سری عجایب را سبب چیست
ترا در پیش چندین پیچ پیچی
نه زان آمد که یعنی هیچ هیچی
ولی این جمله زان افتاد در راه
که تا از خویش گردی بو که آگاه
چو تو معشوق بودی او چنان کرد
که از چشم خود و خلقت نهان کرد
هزاران پردهٔ اسباب بنهاد
درون جمله تختِ خواب بنهاد
تو با معشوق زیر پرده بر تخت
توانی خفت بی غیری زهی بخت
چو نتوان دید سر تا پای معشوق
چنین بهتر که باشد جای معشوق
که جلوه دادن معشوق هرگز
مسلَّم نیست پنهان باید از عز