149
(۸) حکایت شیخ ابوبکر واسطی با دیوانه
درآمد واسطی را انتباهی
بدیوانه ستان در شد بگاهی
یکی دیوانهٔ را دید سرمست
که گاهی نعره زد گه دست بر دست
ز شادی می شدی او سرفکنده
میان رقص یعنی بر جهنده
به پاسخ واسطی گفت ای زره دور
میان سخت بندی مانده مقهور
چو در بندی تو این شادیت از چیست
شدستی بنده آزادیت از چیست
زبان بگشاد پیش شیخ مجنون
که گر در بند دارم پای اکنون
دلم در بند نیست واصلم اینست
چو دل بگشاده دارم وصلم اینست
یقین میدان که بس مشکل فتادست
که گر بستند پایم دل گشادست
دو عالم چیست بحری نام او دل
تو در بحری بمانده پای در گل
ببحر سینهٔ خود شو زمانی
که تا در خویش گم بینی جهانی
چو باشد صد جهان در دل نهانت
کجا در چشم آید صد جهانت
زمین و آسمان آنجا بدانی
که تو هم این جهان هم آن جهانی
نمی دانم جهان در تو عیانست
بجائی ننگرد کان یک زمانست
اگر خواهی برای تو جهانی
پدید آید ز قدرت در زمانی
جهان بر تو ز اخلاطست و اسباب
نوشته هفت اقلیمش بهفت آب
در آن عالم نباشد مرغ از بَیض
سرای ازخاره و آنگه حور از حیض
نباشد انگبین آنجا ز زنبور
نه شیر از بز بود نه می ز انگور
نه از آتش گشاید مرغ بریان
نه از پختن برآید فرغ الوان
وسایط چون زره برخیزد آنجا
ز هیچی این همه می ریزد آنجا
زهر نوع آنچه تو باشی خریدار
شود از آرزوی تو پدیدار
بچشم خرد منگر خویشتن را
مدان هر دو جهان جز جان و تن را
توئی جمله ز آتش چند ترسی
دل تو عرش و صدرت هست کرسی
چو دل اینجا ز عشق او فروزی
کجا در آتش دوزخ بسوزی