146
(۱) حکایت عیسی علیه السلام با آن مرد که اسم اعظم خواست
ز عیسی آن یکی درخواست یک روز
که نام مهتر حقّم درآموز
مسیحش گفت تو این را نشائی
چه خواهی آنچه با آن برنیائی
بسی آن مرد سوگندانش برداد
که می باید ازین نامم خبر داد
چو نام مهترش آخر در آموخت
دلش چون شمع ازان شادی برافروخت
مگر آن مرد روزی در بیابان
گذر می کرد چون بادی شتابان
میان ره گوی پر استخوان دید
تفکّر کرد و آنجا روی آن دید
که ازنام مهین جوید نشانی
کند از کهترین وجه امتحانی
بدان نام از خدای خویش درخواست
که تا زنده کند آن استخوان راست
چو گفت آن نام حالی استخوان زود
بهم پیوست و پیدا کرد جان زود
پدید آمد یکی شیر از میانه
که آتش می زد از چشمش زبانه
بزد یک پنچه و آن مرد را کُشت
شکست از پنجهٔ او مرد را پُشت
بخورد آنگه بزاری در زمانش
میان ره رها کرد استخوانش
هم آنجا کاستخوان شیر نر بود
شد آن گَو ز استخوان مرد پُر زود
چو بشنید این سخن عیسی بر آشفت
زبان بگشاد با یاران چنین گفت
که آنچ آنرا کسی نبوَد سزاوار
ز حق خواهد نباشد حق روادار
ز حق نتوان همه چیز نکو خواست
که جز بر قدرِ خود نتوان ازو خواست
تو گر شایستگی باخویش داری
هر آن چیزی که خواهی بیش داری
چه گر کار تو زاری و دعا است
ولیکن کار او محض عطا است
چه علّت در میان آری پدیدار
که خود بخشد اگر باشد خریدار