155
(۱) حکایت گوسفندان و قصّاب
چنین گفت آن امیر دردمندان
که نیست این بس عجب از گوسفندان
که می آرند ایشان را بخواری
که تا بُرّند سرهاشان بزاری
که بی عقلند و ایشان می ندانند
ازان سوی مقابر چون روانند
ازان قصّاب می باید عجب داشت
که او هم علم دارد هم طلب داشت
چو می داند که او را نیز ناگاه
بخواهندش بریدن سر درین راه
چگونه فارغ و ایمن نشستست
نمی جنبد خوشی ساکن نشستست
نگه کن تا بآدم پُشت بر پشت
که چندین طفل عالم در شکم کُشت
بسی میرند جسم مور داده
بسی شیرند تن در گور داده
جهان را ذرّهٔ در مغز هُش نیست
که او جز رستمی سُهراب کُش نیست
چه می گویم خطا گفتم چو مستان
که او زالیست سر تا پای دستان
ترا می پرورد از بهر خوردن
بِنِه این تیغ را ناکام گردن
مکش گردن، فلک سیلی زن تست
که گر سیلی خوری در گردن تست
بسیلی کردنت پرورده گردی
که تا فربه شوی وخورده گردی