146
(۸) حکایت آن درویش با ابوبکر ورّاق
شبی در خواب دید آن مردِ مشتاق
که بس گریانستی بوبکر ورّاق
بدو گفتا که ای مرد خدائی
بدین زاری چنین گریان چرائی
چنین گفت او که چون گریان نباشم
ز پای افتاده سر گردان نباشم؟
که امروزی درین جائی نشستم
درین یکپاره گورستان که هستم
زده مُرده که آوردند امروز
یکی ایمان نبرد این بس بوَد سوز
کسی را دین بوَد هفتاد ساله
بکفرش چون توان دیدن حواله؟
کنون هم گریه و هم سوزم اینست
چه گویم، نقدِ امروزم هم اینست
عزیزا کار مشکل می نماید
ولیکن خلق غافل می نماید
ز خوف عاقبت هر کو خبر یافت
بنَو هر لحظه اندوهی دگر یافت
ز خوف ره میان کفر و ایمان
نه کافر خواند خود را نه مسلمان
میان کفر و دین بنشست ناکام
که تا آن آب چون آید سر انجام