132
(۷) حکایت آن درویش که آرزوی طوفان کرد
یکی پرسید ازان گستاخ درگاه
که هان چیست آرزوی تو درین راه
چنین گفت او که طوفانیم باید
که خلق این جهان را در رباید
نماند از وجود خلق آثار
شود فانی دِیَار و دَیر و دَیّار
که تا این خلق در پندار مشغول
شوند از بدعت و از شرک معزول
که چون پروای حق یک دم ندارند
همان بهتر که این عالم ندارند
بدو گفتند اگر طوفان درآید
جهان بر خلقِ سرگردان سرآید
اگر فانی شوند اهل زمانه
تو هم فانی شوی اندر میانه
چنین گفت او که طوفان سود ماراست
هلاک خویش اوّل بایدم خواست
که این طوفان اگر گردد درستم
هلاک خویشتن باید نخستم
بدو گفتند رَو رَو حیلهٔ ساز
تن خود را بدریائی درانداز
که تا از هستی خود رسته گردی
مگر با آرزو پیوسته گردی
چنین گفت او که بس روشن بوَد آن
که هرچ از من بود چون من بود آن
هلاک خود بخود کردن نه نیکوست
مگر عزم هلاک من کند دوست
ز معشوق آنچه آید لایق آید
که تاوانست هرچ از عاشق آید
اگر معشوق بفروشد وگر نه
ازو زیباست از هر کس دگر نه
اگر بفروشدت صد بار دلدار
تو هردم بیشی از جانش خریدار