129
(۴) حکایت شوریده دل بر سر گور
یکی شوریدهٔ می شد سحرگاه
سر خاک بزرگی دید در راه
بسی سنگ نکو بر هم نهاده
یکی نقش قوی محکم نهاده
زمانی نیک چون آنجا باستاد
دل خود پیش جان او فرستاد
چنین گفت او که این شخصی که خفتست
ندارد هیچ، ازان کارش نهفست
چنین مردی قوی جان عزیزش
نمی بینم درین ره هیچ چیزش
جز این سنگی که بر گورش نهادند
نصیبی از همه کَونش ندادند
بدو گفتند روشن کن تو ما را
چنان کین راز گردد آشکارا
چنین گفت او که این مردیست خفته
بترک دنیی و عقبی گرفته
نه دنیا دارد و نه آخرت نیز
که او بودست خواهان دگر چیز
ولی چه سود کان چیزیست کز عز
بکس نرسید و نرسد نیز هرگز
پس او گر راستی ور پیچ دارد
همه از دست داده هیچ دارد
جهانی را که چندین ضرّ و نفعست
ببین تا حدِّ او از خفض و رفعست
بروز این جمله در چشمت نهد راست
شبت در خشم گرداند کم و کاست
بینداز این جهان پیچ بر پیچ
چو بر خوان جهانی هیچ بر هیچ
تو این بنهادن و برداشتن بین
ز هیچی این همه پنداشتن بین
طریقت چیست نقد جان فکندن
که خود را در غلط نتوان فکندن
چو چشمت نیست دایم در غلط باش
که نقش راه زن آمد ز نقّاش
اگرچه دردِ بی اندازه هستست
بکلی کی دهد معشوق دستست
که تا عاشق بوَد پیوسته سوزان
وزو پیوسته معشوقش فروزان
همه کس را چو در خوردست معشوق
بکلی کی رسد هرگز بمخلوق
نباشد آگهی در خورد ما را
ز شوق او بماند درد مارا
توئی عاشق ترا بِه دل که سوزد
تو دل می سوز تا او می فروزد
اگر داری سر این گر نداری
جز این ره هیچ ره دیگر نداری
درو معدوم شو ای گشته موجود
تو واو در نمی گنجد چه مقصود