شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(۹) حکایت ماه و شوق او با آفتاب
عطار
عطار( بخش دوازدهم )
143

(۹) حکایت ماه و شوق او با آفتاب

قمر گفتا که من در عشق خورشید
جهان پُر نور خواهم کرد جاوید
بدو گفتند اگر هستی درین راست
شبانروزی بتگ می بایدت خاست
که تا در وی رسی و چون رسیدی
درو فانی شوی در ناپدیدی
بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش
وجودت خفض گردد زارتفاعش
چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار
شود خلقی جمالت را خریدار
بانگشتت بیکدیگر نمایند
بدیدارت نظرها برگشایند
چه افتادست تا نوری بیک بار
ز پیش نور می آید پدیدار
یکی سرگشته فانی گشته بی باک
هویدا شد ز جرم باقی خاک
یکی خود سوخته تحت الشعاعی
وصالی یافت بعد از انقطاعی
شب دو گفته با چندان جمالش
مدد گیرد ز نقصان هلالش
چو این شب خویش آراید یقینست
بدو کس ننگرد کو خویش بینست
ولی هر گه که بینی چون خلالش
درو بینند یعنی در هلالش
تو تا هستی خود در پیش داری
بلای جاودان با خویش داری
ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد
که دل در بیخودی منزل بگیرد
زشیر شرک اگر خویت شود باز
بلوغت افتد از توحید آغاز