126
(۱) حکایت سلطان سنجر با عبّاسۀ طوسی
مگر یک روز سنجر شاه عالی
بر عبّاسه آمد جای خالی
نیامد کارِ این با کارِ آن راست
چو لختی پیش او بنشست برخاست
کسی گفتش چرا خاموش بودی
نگفتی تو حدیثی نه شنودی
جوابش داد عبّاسه پس آنگاه
که چشمم آن زمان کافتاد بر شاه
جهانی پُر ز شاخ تند دیدم
بدستم داسکی بس کند دیدم
بدان داسک نیارستم درودن
ندیدم چاره جز خاموش بودن
تو گر از جاهِ دنیا شادمانی
ز جاه آخرت محروم مانی
چو گرد تو برآید مال و جاهت
شود مال تو مار و جاه چاهت
دل تو چیست موسی، نفس فرعون
چو طشتی آتشین دنیا بصد لون
اگر جبریل فرماید بود خوش
ز موسی دست آوردن به آتش
ولی گوینده گر فرعون باشد
عذاب آتش صد لون باشد
که گر در طاعتی کردی گناهی
بود هر عضوِ تو بر تو گواهی
نه کفر آنجا و نه ایمانت باشد
کز اینجا آنچه بُردی آنت باشد
همان دروی که اینجا کشته باشی
همان پوشی که اینجا رشته باشی
ترا آنجا زیان و سود با تو
همان باشد که اینجا بود با تو
نیابی شادی ای درویش آنجا
مگر شادی بری با خویش آنجا
اگر در زهر و گر در نوش میری
تو هم بار خود اندر دوش گیری
چو یک یک ذرّهٔ عالم حجابست
ترا گر ذرّهٔ باشد حسابست
قدم بر جای سرگردان چو پرگار
گران جانی مکن بگذر سبکبار