77
غزل شمارهٔ ۷۴۱
مورچهٔ قیرفام بر قمر آورده ای
هندوی طوطی طعام بر شکر آورده ای
سر نبرم از غمت زانکه تو از سرکشی
با سر زلفین خویش سر به سر آورده ای
بی سر و پای توام گرچه به جان خواستن
ای دل و جان رهی دردسر آورده ای
جان و دلم سوخته است از طمع خام تو
تا تو مرا باز خود از چه برآورده ای
زلف چو زنجیر تو حلقه به گوشم بکرد
حلقهٔ زنجیر خود چون به درآورده ای
پشت کمان شدم قدم تا تو به تیر مژه
جان و دلم چون هدف در نظر آورده ای
خاطر عطار ریخت گوهر معنی به نطق
تا تو کنارش ز چشم پر گهر آورده ای