91
غزل شمارهٔ ۷۳۹
دوش وقت صبح چون دل داده ای
پیشم آمد مست ترسازاده ای
بی دل و دینی سر از خط برده ای
بی سر و پایی ز دست افتاده ای
چون مرا از خواب خوش بیدار کرد
گفت هین برخیز و بستان باده ای
من ز ترسازاده چون می بستدم
گشتم از می بستدن دل داده ای
چون شراب عشق در دل کار کرد
دل شد از کار جهان چون ساده ای
در زمان زنار بستم بر میان
در صف مردان شدم آزاده ای
نیست اکنون در خرابات مغان
پیش او چون من به سر استاده ای
نیست چون عطار در دریای عشق
در ز چشم درفشان بگشاده ای