111
غزل شمارهٔ ۷۲۶
در راه تو مردانند از خویش نهان مانده
بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده
در قبهٔ متواری لایعرفهم غیری
محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده
در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه
در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده
قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود
نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده
در عالم ما و من نی ما شده و نی من
در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده
جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم
هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده
چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم
صد دایره عرش آسا در نقطهٔ جان مانده
چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته
در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده
فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته
اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده
جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده
وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده
صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون
از خوف شده مویی در خط امان مانده
بشکسته دلیران را از چست سواری پشت
مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده
بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش
وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده
آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز
ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده
تا راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده