86
غزل شمارهٔ ۷۱۹
ترسا بچه ای دیدم زنار کمر کرده
در معجزهٔ عیسی صد درس ز بر کرده
با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش
وز قبلهٔ روی خود محراب دگر کرده
از تختهٔ سیمینش یعنی که بناگوشش
خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده
از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا
تا بر سر بازاری یکبار گذر کرده
چون مه به کله داری پیروزه قبا بسته
زنار سر زلفش عشاق کمر کرده
روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی
بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده
صد چشمهٔ حیوان است اندر لب سیرابش
وین عاشق بی دل را بس تشنه جگر کرده
دوش آمد پیر ما در صومعه بد تنها
گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده
از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته
خلق همه عالم را از خویش خبر کرده
بگریخته نفس تو از یار ز نامردی
چون بار گران دیده از خلق حذر کرده
برخیزی اگر مردی در شیوهٔ ما آیی
تا شیوهٔ ما بینی در سنگ اثر کرده
یک دردی درد ما در عالم رسوایی
صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده
در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن
وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده
چون کوری قرایان عطار عیان دیده
بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده