94
غزل شمارهٔ ۷۰۵
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه
زلف پریشانش شکن کرده باز
کرده پریشان شکنش صد سپاه
از سر زلفش به دل عاشقان
مژده رسان باد صبا صبحگاه
مست برم آمد و دردیم داد
تا دلم از درد برآورد آه
گفت رخم بین که گر از عشق من
توبه کنی توبه بتر از گناه
گفتمش ای جان چکنم تا مرا
زین می نوشین بدهی گاه گاه
گفت ز خود فانی مطلق بباش
تا برسی زود بدین دستگاه
گر بخورندت به مترس از وجود
گرچه بگردی تو نگردی تباه
آهو چینی چو گیاهی خورد
در شکمش مشک شود آن گیاه
مات شو ار شاه همه عالمی
تا برهی از ضرر آب و جاه
از شدن و آمدن و از گریز
کی برهد تا نشود مات شاه
گفتمش از علم مرا کوه هاست
کس نتواند که کند کوه کاه
گفت که هرچیز که دانسته ای
جمله فرو شوی به آب سیاه
چون همه چیزیت فراموش شد
بر دل و جانت بگشایند راه
یوسف قدسی تو و ملک تو مصر
جهد بر آن کن که برآیی ز چاه
تا سر عطار نگردد چو گوی
از مه و خورشید نیابد کلاه
هرکه درین واقعه آزاد نیست
گو برو و خرقه ز عطار خواه