87
غزل شمارهٔ ۶۸۹
آنچه با من می کند سودای تو
می کشم چون نیست کس همتای تو
با خیالی آمد از خجلت هلال
پیش بدر عارض زیبای تو
بر گشاید کار هر دو کون را
یک گره از زلف عنبرسای تو
تو ز خون پوشیده قوس قامتم
از خدنگ نرگس رعنای تو
هیچ کارم نیست جز جان کاستن
بر امید لعل جان افزای تو
جای آن داری که صد صد را کشند
لیک بر یک جای یک یک جای تو
تو چو شمعی وین جهان و آن جهان
راست چون پروانه ناپروای تو
کی رسم من بی سر و پا در تو زانک
بی سر و پای است سر تا پای تو
صد هزاران قرن باید خورد خون
تا توانم کرد یکدم رای تو
کی توانم پخت سودای تو من
هست سودای تو بر بالای تو
گر شود هر ذره صد دوزخ مدام
هم نگردد پخته یک سودای تو
دم فرو بست از سخن اینجا فرید
تا کند غواصی دریای تو