130
غزل شمارهٔ ۵۵۳
کجا بودم کجا رفتم کجاام من نمی دانم
به تاریکی در افتادم ره روشن نمی دانم
ندارم من درین حیرت به شرح حال خود حاجت
که او داند که من چونم اگرچه من نمی دانم
چو من گم گشته ام از خود چه جویم باز جان و تن
که گنج جان نمی بینم طلسم تن نمی دانم
چگونه دم توانم زد درین دریای بی پایان
که درد عاشقان آنجا به جز شیون نمی دانم
برون پرده گر مویی کنی اثبات شرک افتد
که من در پرده جز نامی ز مرد و زن نمی دانم
در آن خرمن که جان من در آنجا خوشه می چیند
همه عالم و مافیها به نیم ارزن نمی دانم
از آنم سوخته خرمن که من عمری درین صحرا
اگرچه خوشه می چینم ره خرمن نمی دانم
چو از هر دو جهان خود را نخواهم مسکنی هرگز
سزای درد این مسکین یکی مسکن نمی دانم
چو آن گلشن که می جویم نخواهد یافت هرگز کس
ره عطار را زین غم به جز گلخن نمی دانم