91
غزل شمارهٔ ۵۳۹
با این دل بی خبر چه سازم
جان می سوزدم دگر چه سازم
از دست دل اوفتاده ام خوار
چون خاک بدر بدر چه سازم
بس حیله که کردم و نیامد
یک حیلهٔ کارگر چه سازم
جانا نکنی به من نظر تو
کافتاده ام از نظر چه سازم
کس جز تو خبر ندارد از من
پس می پرسی خبر چه سازم
گفتی که ز صبر توشه ای ساز
چون عمر آمد به سر چه سازم
صبرم قدری غمت قضایی است
گر سازم ازین قدر چه سازم
گفتی به مگوی سر عشقم
در معرض این خطر چه سازم
گیرم که زبان نگاه دارم
با این رخ همچو زر چه سازم
ور روی به اشک خون نپوشم
با سوختن جگر چه سازم
گفتی که فرید چاره ای ساز
نه چاره نه چاره گر چه سازم