83
غزل شمارهٔ ۵۰۴
تا بر رخ تو نظر فکندم
بنیاد وجود برفکندم
مرغی بودم به دست سلطان
از دست تو بال و پر فکندم
هرچیز که داشتم تر و خشک
از اشک به آب در فکندم
دل سوخته بر بلا نهادم
جان شیفته برخطر فکندم
تا خاک در تو تاج کردم
بر خاک تو تاج در فکندم
تا ناوک غمزهٔ تو دیدم
از ناوک تو سپر فکندم
خود را چو قلم ز عشق خطت
هر روز هزار سر فکندم
تا من سخن رخ تو گفتم
بس تاب که در قمر فکندم
تا من صفت لب تو کردم
بس سوز که در شکر فکندم
بی خوشهٔ زلفت آتشی صعب
در خرمن خشک و تر فکندم
از حلقهٔ آسمان قمر را
بی چهرهٔ تو به در فکندم
همتای تو در جهان ندیدم
چندان که همی نظر فکندم
با چهره و با سرشک عطار
عمری است که سیم و زر فکندم