90
غزل شمارهٔ ۴۶۹
من شراب از ساغر جان خورده ام
نقل او از دست رضوان خورده ام
گوییا وقت سحر از دست خضر
جام جم پر آب حیوان خورده ام
لب فرو بستم تو می دان کین شراب
با حریفی آب دندان خورده ام
تو مخور زنهار ازین می تا تویی
زانکه من زنهار با جان خورده ام
چون تویی تو نماند آنگهی
نعره زن زان می که من زان خورده ام
چون دریغ آمد به خویشم این شراب
لاجرم از خویش پنهان خورده ام
بر فراز عرش باز اشهبم
زقه ها از دست سلطان خورده ام
دل چو در انگشت رحمان داشتم
شیر از انگشت رحمان خورده ام
در فرح زانم که همچون غنچه من
این قدح سر در گریبان خورده ام
این زمان عطار گر نوشد شراب
زیبدش چون زهر هجران خورده ام