84
غزل شمارهٔ ۴۱۴
چند جویی در جهان یاری ز کس
یک کست در هر دو عالم یار بس
تو چو طاوسی بدین ره در خرام
کاندرین ره کم نیایی از مگس
مرد باش و هر دو عالم ده طلاق
پای در نه زانکه داری دست رس
گر برآری یک نفس بی عشق او
از تو با حضرت بنالد آن نفس
هر نفس سرمایهٔ صد دولت است
تا کی اندر یک نفس چندین هوس
سرنگونساری تو از حرص توست
باز کش آخر عنان را باز پس
تا ز دانگی دوست تر داری دودانگ
نیستی تو این سخن را هیچ کس
گر گهر خواهی به دریا شو فرو
بر سر دریا چه گردی همچو خس
بر در او گر نداری حرمتی
چون توانی رفت راه پر عسس
چون تو ای عطار حرمت یافتی
بر سر افلاک تازانی فرس