101
غزل شمارهٔ ۳۸۹
بردار صراحیی ز خمار
بربند به روی خرقه زنار
با دردکشان دردپیشه
بنشین و دمی مباش هشیار
یا پیش هوا به سجده درشو
یا بند هوا ز پای بردار
تا چند نهان کنی به تلبیس
این دین مزورت ز اغیار
تا کی ز مذبذبین بوی تو
یک لحظه نخفته و نه بیدار
گر زن صفتی به کوی سر نه
ور مرد رهی درآی در کار
سر در نه و هرچه بایدت کن
گه کعبه مجوی و گاه خمار
چون سیر شدی ز هرزه کاری
آنگاه به دین درآی یکبار
گه آیی و گاه بازگردی
این نیست نشان مرد دین دار
چیزی که صلاح تو در آن است
بنیوش که با تو گفت عطار