شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۳۸
عطار
عطار( غزلیات )
130

غزل شمارهٔ ۳۸

چون به اصل اصل در پیوسته بی تو جان توست
پس تویی بی تو که از تو آن تویی پنهان توست
این تویی جزوی به نفس و آن تویی کلی به دل
لیک تو نه این نه آنی بلکه هر دو آن توست
تو درین و تو در آن تو کی رسی هرگز به تو
زانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توست
بود تو اینجا حجاب افتاد و نابودت حجاب
بود و نابودت چه خواهی کرد چون نقصان توست
چون ز نابود و ز بود خویش بگذشتی تمام
می ندانم تا به جز تو کیست کو سلطان توست
هر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره است
ذره را منگر چو خورشید است کو پیشان توست
تو مبین و تو مدان، گر دید و دانش بایدت
کانچه تو بینی و تو دانی همه زندان توست
بی سر و پا گر برون آیی ازین میدان چو گو
تا ابد گر هست گویی در خم چوگان توست
عین عینت چون به غیب الغیب در پوشیده اند
پس یقین می دان که عینت غیب جاویدان توست
صدر غیب الغیب را سلطان جاویدان تویی
جز تو گر چیزی است در هر دو جهان دوران توست
هم ز جسم و جان تو خاست این جهان و آن جهان
هم بهشت و دوزخ از کفر تو و ایمان توست
هم خداوندت سرشت و هم ملایک سجده کرد
پس تویی معشوق خاص و چرخ سرگردان توست
ای عجب تو کور خویش و ذره ذره در دو کون
با هزاران دیده دایم تا ابد حیران توست
بر دل عطار روشن گشت همچون آفتاب
کاسمان نیلگون فیروزه ای از کان توست