102
غزل شمارهٔ ۳۱۶
آنها که در حقیقت اسرار می روند
سرگشته همچو نقطهٔ پرگار می روند
هم در کنار عرش سرافراز می شوند
هم در میان بحر نگونسار می روند
هم در سلوک گام به تدریج می نهند
هم در طریق عشق به هنجار می روند
راهی که آفتاب به صد قرن آن برفت
ایشان به حکم وقت به یکبار می روند
گر می رسند سخت سزاوار می رسند
ور می روند سخت سزاوار می روند
در جوش و در خروش از آنند روز و شب
کز تنگنای پردهٔ پندار می روند
از زیر پرده فارغ و آزاد می شوند
گرچه به پرده باز گرفتار می روند
هرچند مطلقند ز کونین و عالمین
در مطلقی گرفتهٔ اسرار می روند
بار گران عادت و رسم اوفکنده اند
وآزاد همچو سرو سبکبار می روند
چون نیست محرمی که بگویند سر خویش
سر در درون کشیده چو طومار می روند
چون سیر بی نهایت و چون عمر اندک است
در اندکی هر آینه بسیار می روند
تا روی که بود که به بینند روی دوست
روی پر اشک و روی به دیوار می روند
بی وصف گشته اند ز هستی و نیستی
تا لاجرم نه مست و نه هشیار می روند
از ذات و از صفات چنان بی صفت شدند
کز خود نه گم شده نه پدیدار می روند
از مشک این حدیث مگر بوی برده اند
بر بوی آن به کلبه عطار می روند