98
غزل شمارهٔ ۳۰۸
عشق توام داغ چنان می کند
کآتش سوزنده فغان می کند
بر دل من چون دل آتش بسوخت
بر سر من اشک فشان می کند
درنگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان می کند
عشق تو بی رحم تر از آتش است
کآتشم از عشق ضمان می کند
آتش سوزنده به جز تن نسوخت
عشق تو آهنگ به جان می کند
هر که ز زلف تو کشد سر چو موی
زلف تواش موی کشان می کند
آنچه که جستند همه اهل دل
مردم چشم تو عیان می کند
وآنچه که صد سال کند رستمی
زلف تو در نیم زمان می کند
چون نزند چشم خوشت تیر چرخ
کابروی تو چرخ کمان می کند
گر همه خورشید سبک رو بود
پیش رخت سایه گران میکند
هر که کند وصف دهانت که نیست
هست یقین کان به گمان می کند
خط تو چون مهر نبوت به نسخ
ختم همه حسن جهان می کند
چون ز پی خضر همه سبز رست
خط تو زان قصد نشان می کند
چشمهٔ خضر است دهانت به حکم
خط تو سرسبزی از آن می کند
پسته وآن فستقی مغز او
دعوی آن خط و دهان می کند
بی خبری دی خط تو دید و گفت
برگ گل از سبزه نهان می کند
می نشناسد که دهانش ز خط
غالیه در غالیه دان می کند
چون دهنش ثقبهٔ سوزن فتاد
رشتهٔ آن ثقبه میان می کند
دی ز دهانش شکری خواستم
گفت که نرمم به زبان می کند
سود ندارد شکری بی جگر
می ندهد زانکه زیان می کند
کز نفس سردت و باران اشک
لالهٔ من برگ خزان می کند
شفقت او بین که رخم در سرشک
چون رخ خود لاله ستان می کند
شیوه او می نبد اندر فرید
گرچه ز صد شیوه برآن می کند