94
غزل شمارهٔ ۱۹۲
عشق تو به سینه تاختن برد
وآرام و قرار من ز من برد
تن چند زنم که چشم مستت
جانی که نداشتم ز تن برد
صد گونه قرار از دل من
زلفت به طلسم پرشکن برد
عشق تو نمود دستبردی
مردی و زنی ز مرد و زن برد
با چشم تو عقل خویشتن را
بی خویشتنی ز خویشتن برد
عیسی لب روح بخش تو دید
در حال خرش شد و رسن برد
خضر آب حیات کی توانست
بی یاد لب تو در دهن برد
جمشید کجا جهان نمایی
بی عکس رخت به جام ظن برد
سیمرغ ز بیم دام زلفت
بگریخت و به قاف تاختن برد
گفتند بتان که چهرهٔ ما
قدر گل و رونق سمن برد
درتافت ستارهٔ رخ تو
وآب همه از چه ذقن برد
عطار چو شرح آن ذقن داد
گوی از همه کس بدین سخن برد