81
غزل شمارهٔ ۱۶۹
اسرار تو در زبان نمی گنجد
واوصاف تو در بیان نمی گنجد
اسرار صفات جوهر عشقت
می دانم و در زبان نمی گنجد
خاموشی به که وصف عشق تو
اندر خبر و نشان نمی گنجد
آنجا که تویی و جان دل مسکین
مویی شد و در میان نمی گنجد
از عالم عشق تو سر مویی
در شش جهت مکان نمی گنجد
یک شمه ز روح بارگاه تو
اندر سه صف زمان نمی گنجد
یک دانه ز دام عالم عشقت
در حوصله جای جان نمی گنجد
چون آه برآورم ز عشق تو
کان آه درین دهان نمی گنجد
رفتم ز جهان برون در اندوهت
کاندوه تو در جهان نمی گنجد
آن دم که ز تو بر آسمان بردم
در قبهٔ آسمان نمی گنجد
عطار چو در یقین خود گم شد
در پیشگه عیان نمی گنجد