99
غزل شمارهٔ ۱۶۲
گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند
خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد
بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد
گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست
کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد
گر چه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد
گر گلشکری این دل بیمار کند راست
آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد
بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم
کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد
من خاک توام پا نهم بر سر افلاک
چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد
بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد