70
غزل شمارهٔ ۱۲۱
آیینهٔ تو سیاه رویی است
او را چه خبر که ماه روی است
آن آینه می زدای پیوست
کورا گه پشت و گاه روی است
آن پشت ز عشق روی گردان
گر کرده تو را به راه روی است
کز عشق چو آفتاب گردد
هر ذره اگر سیاه روی است
نه چرخ کلاه فرق عشق است
پس در خور آن کلاه روی است
تا این رویش نگردد آن روی
او را همه در گناه روی است
هر ذره که هست در دو عالم
او را سوی پیشگاه روی است
نتواند یافت هرگز این روی
آن را که به عز و جاه روی است
هرگز نرسد به ذروهٔ عرش
آن را که به قعر چاه روی است
روی از همه شیوه بست باید
آن را که به پادشاه روی است
زین شوق فرید را همه عمر
آورده به بارگاه روی است