163
حکایت گفتن بلبل وعتاب کردن باغبان و عذرخواستن گل
شبی دور از لب و دندان اغیار
به دندان می گزیدم من لب یار
درآمد باغبان با گل همی گفت
بگو تا خود که بود امشب ترا جفت
نقاب از روی خوبت که کشیده است
لب و لعلت بدندان که گزیده است
دم باد صبا خوردی شکفتی
به دست هر کس و ناکس بیفتی
لبانم نیم شب تا روز تر کرد
نسیم آمد دهانم پر ز زر کرد
دهانم خون بلبل می مکیده است
از آن خون قطرهٔ بر لب چکیده است
مکن عهد و وفا داری فراموش
بیا چون جان شیرینم در آغوش
ترا چون من هزاران بنده باشد
که سر در پای تو افکنده باشد
مرا چون تو به عالم هیچ کس نیست
شکیبم از وصالت یک نفس نیست
ترا بهتر ز من عاشق هزاراست
مرا بی روی خوبت کارزار است
لبانم خشک و چشمم اشگباران
زمین خشک را جانست باران
همی ترسم ازین دوران گردون
که دون را نیک کرده نیک را دون
بیک گردش که گرد خود بگردد
نظام کار نیک و بد بگردد
ترا در کورهٔ آتش بسوزد
مرا آتش به دل در بر فروزد
ترا باد خزان پژمرده دارد
مرا هجران تو افسرده دارد
مبادا روز ما را روشنائی
شب وصل ترا روز جدائی
مبادا بی وصالت روز ما خوش
که از هجران تو باشم بر آتش
مبادا بی وصالت زندگانی
که تو هستی مراد جاودانی
درین اندیشه بودند تا سحرگاه
نبودند از قضا آگه که ناگاه