زبان او نداند هیچ دانا

بجز اندر فضای دل نگردد

دو اسبه عقل از آنجا گوشه گیرد

بیک لحظه کند او جمله غارت

ولی قوت از تو خواهد جان ودل را

نگنجد شرح وصفش در عبارت

بجز نامی ندانند زو خلایق

پسندش نیست جز فرد مجرد

چو نسبت نیست ترک او بگوید

همیشه راز خود با خود بگوید

بدوش او توان بارش کشیدن

گهی چون خار و گاهی درد باشد

گهی ریش و گهی مرهم بود عشق

بخود صیاد و هم مساح و هم قید

تمامت صورت او کس ندیده

همه بی طاقت و بیهوش گشتند

بعشق عشق باشد در تک و پوی

بتیغ شوق خون او بریزد

حقیقت شاید او را خواند بنده

همه صیدی به پیشش باز آید

نه بیند هیچ صیدی لایق خویش

بماند بر تو پوشیده معانی

قوی تر دشمنت نفس است ای جان