170
در شرح دل فرماید
بجدّ و سعی خود آن را طلب کن
اگر یابی دل آنگاهی طرب کن
همی جو دل اگر دل باز یابی
که خود را محرم هر راز یابی
چو روی دل ببینی شادگردی
بیکره از خودی آزاد گردی
برآید جملهٔ کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل به جز نامی ندانی
که در قالب همیشه قلب خوانی
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک و سگ را آنچنان دل
از آن دل هیچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهی
نماید از سپیدی تا سیاهی
بود منزلگهش آن گوشت بی شک
نگیرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطیف روشن پاک
بدین منزل فرود آمد بدین خاک
جمالش چونکه بنماید ز بالا
درین منزل شود نورش هویدا
بود چون قالبی آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نماید نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابی نماید
درو هر لحظه نوری می فزاید
به بینی آنگهی چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگیرد نور او نزدیک و هم دور
شود کار تو زان نور علی نور
فرو گیرد تمامی سینهٔ تو
شود شادی غم دیرینهٔ تو
بود آئینه وجه الهی
درو بینی هر آن چیزی که خواهی
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبی دل را دل اوست
چو وسعت یابد از نور الهی
بود منظور لطف پادشاهی
گهی ارضی بود گاهی سمائی
گهی صدقی بود گاهی صفایی
از آن خوانند قلب او راکه هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهی قلب انوار آمد آن نور
بدین اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد دیو را هرگز در او راه
بود آئینه کل ممالک
نماید اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح می یابد پیاپی
پس آنگه عقل راحت یابد از وی
هر آنکس را که بخشیدند آن دل
مراد او شود یکسر بحاصل
اگر داری خبر از دل تو مردی
وگرنه از معانی جمله فردی
وجودی راکه ازخود آگهی نیست
سزای حضرت شاهنشهی نیست
بدل یابی خبر از سرّ هر کار
بدل گردی قرین جمله احرار
تو صاحب دل شو ای مرد معانی
که تا اسرار هر کاری بدانی
بگوش دل شنیدن جمله اسرار
بچشم عقل دیدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شیطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشی
یقین میدان که جز گمره نباشی
تو غافل دان هر آنکس را که پیوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنیا هر که کو شد
چینن کس چشم عقل خویش پوشد
تو عاقل آن کسی را دان که عقبی
گزیند بر نعیم و ملک دنیا
بدنیا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آنکس را که او آساید از کبر
همیشه خویش را بزداید از کبر
بجان و دل شود جویای دنیا
زبانش دائماً گویای دنیا
چنین کس را نشاید خواند عاقل
بود دیوانه و مجنون و غافل
ازان عالی تر آمد جوهر عقل
که باشد هر سری اندر خور عقل
نخستین گوهر پاک گزیده
که هست ایزد تعالی آفریده