شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
المقاله الرابع عشر
عطار
عطار( بخش چهاردهم )
136

المقاله الرابع عشر

خوش است این کهنه دیر پرفسانه
اگر نه مردنستی در میانه
درین محنت سرا اینست ماتم
که ما را می بنگذارند با هم
خوشستی زندگانی و کیستی
اگر نه مرگ ناخوش درپیستی
نشاط ار هست بی دوران غم نیست
وجود ار هست بی خوف عدم نیست
خوشی جویی ز عالم سرکشی را
ز عالم نیست دورانی خوشی را
شراب خوش گوارش آتشی دان
سراسر خوشی او ناخوشی دان
گلاب و مشک عالم اشک و خونست
خوشی جستن ز اشک و خون جنونست
کسی کو بوی عودش خوش شنودست
چه خوش است آنکه خود در اصل دودست
ترا گر اطلس است اینجا گراکسون
لعاب کرمی است آن این چه افسون
اگرچه انگبین خوش طعم و شیرینست
ولیکن فضلهٔ زنبور مسکینست
ترا اینجا سر بزمی نماند
که سگ در دیده قندزمی نماید
لعاب کرم را دادی بخون رنگ
که آمد اطلس رومیم در چنگ
گرت بادی خوش آید از زمانه
کند پر خاکت آخر چشم خانه
اگر تو زیرکی خواهی زمانی
نیابی زیرکی را بی زیانی
چو جوزی بشکنی بخت آزمایی
نبینی هیچ مغز آنجا چرایی
شوی صد بار در دریا نگوسار
نیابی در و ریگ آری بخروار
زنی صد گونه میتین گران سنگ
که تا یک جو برون آری از آن سنگ
چو تو از سنگ زرزین سان ستانی
بمشتت خرج باید کرد دانی
گرش گنجی بود هرگز نیابی
که نتوان گشت عمری در خرابی
درین گلشن اگر صد روی از بار
شود چون خار پشتی دستت ازخار
ز جوشن دادنش در دست بادست
که آن جوشن بماهی نیز دادست
چه سود ار آردت صد تیغ در بر
که کبک کوه را تیغ است بر سر
گرت بخشد کمر چه تو چه موری
که هر دو زین کمر هستند عوری
ورت بخشد کله چه تو چه آن باز
که هر دو زین کله هستند جان باز
کله بر فرق زان می داردت سوک
که بس مرده دلی زنده شوی بوک
برو بفکن کلاه و برگ ره گیر
چو داری شعر سر ترک کله گیر
اگر تاجت دهد آن هم فسوس است
که یعنی او شریک آن خروس است
چو تو پیکی کنی مانند هدهد
کند صد ریش خندت تاج لابد
مکن چندین عتاب ار تخت یابی
که تختی نیز می باید عتابی
ترا هم چون عتابی تخت چندست
عتابی را چه تخت آن تخت بندست
زهی شد در گلویت گر زهت کرد
که آماسی بود گر فربهت کرد
گرینجا سرخ رویی آیدت خوش
دمیدن بایدت چون زرگر آتش
چو در آن آب از چشمت بریزد
که تا برخیزد آتش یا نخیزد
چولاله سرخ رویی بایدت زود
سیه دل تر ز لاله بایدت بود
ز سیر و گرسنه جز غم ندیدی
جهان گر سیر دیدی هم ندیدی
ز عالم چشمهٔحیوان لذیذست
ولی در ظلمت آن هم ناپدیدست
بدین خوبی که می بینی تو طاوس
فدای یک دومیویزیست افسوس
همای عالم ار سلطان نشان است
چو سگ باری کنون با استخوانست
نیابی آتشش بی آب خیری
نبینی باد او بی خاک ریزی
اگر تیغ است کان راگوهری هست
گهر در آهنست آن چون دهد دست
یکی خادم که کافورش بود نام
سیه تر زو نیفتد زاغ در دام
دگر خادم که عنبر گویی او را
خوشت ناید ز ناخوش بویی اورا
دگر خادم که جوهر اسم دارد
ز خردی نه عرض نه جسم دارد
خوشی این جهان بر تو شمردم
که من در زندگی زین قصه مردم