152
الحکایه و التمثیل
مگر می کرد درویشی نگاهی
درین دریای پر در الهی
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان بود چون روز
تو گفتی اختران استاده اندی
زفان با خاکیان بگشاده اندی
که هان ای غافلان هشیار باشید
برین درگه شبی بیدار باشید
چرا چندین سر اندر خواب دارید
که تا روز قیامت خواب دارید
رخ درویش بی دل زان نظاره
ز چشم درفشان شد پر ستاره
خوشش آمد سپهر گوژ رفتار
زبان بگشاد چون بلبل بگفتار
که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است
ندانم بام استانت چه سانست
که زندان تو باری بوستانست
ولی بر بام این زندان ستاره
ز خلقان عمر دزدد اشکاره
چو این زندان بجانی مزد داریم
از آن بر بام زندان دزد داریم
ز دیری گاه من در بند آنم
که سحر صحن گردون بازدانم
که تافت از بیخ و بار هفت طارم
خروش و گریهٔ طفلان انجم
دمی این جوز زرین ستاره
برین گنبد نشد سیر از نظاله
مگر ما را درین ره طفل دانند
که چندین جوز بر گنبد فشانند
بگو تا کی حلال سعر گردون
نماید هر شبی لعبی دگرگون
گهی مه در دق و گاهی در آماس
گهی گشته سپر گاهی شده داس
گهی در خوشه چون از سیم داسی
گهر در گاو چون زرین خراسی
که داند کین کله داران افلاک
کمر بسته چرا گردند در خاک
که داند کین هزاران مهره زرین
چرا گردند در نه حقه چندین
درین دریا چرا غواص گشتند
سماعی نیست چون رقاص گشتند
نه پی شان از طواف خود بگیرد
نه دل شان از مصاف خود بگیرد
مشعبدوار تا کی مهره بازند
درین نه حقه بر هم چند تازند
هزاران بار برگشتند بر هم
یکی افزون نمی گردد یکی کم
طریقی مشگل و کاری شگرفست
دلم ز اندیشهٔ این خون گرفتست
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست
دلی پر شوق می گردند عاجز
ز گردش می نیاسایند هرگز
خموشانند سر در ره نهاده
زفان ببریده و در ره فتاده
همه چون صوفیان خرقه پوشند
ز بی خویشی درآن خوشی خموشند
در آن گردش نه مستند و نه هشیار
نه در خوابند زان حالت نه بیدار
شبان روزی از آن در جست و جویند
که تا محشر بجان جویای اویند
تو شب خوش خفته ایشان در ره او
همی بوسند خاک درگه او
دلا حاصل کن آخر تیز بینی
ترا تا چند ازین آویز کینی
چه می گویی که این بتهای زرین
ازین گشتن چه می جویند چندین
برو از روی بتها دیده بردار
سر بت را فرو گردان نگوساز
چو ابراهیم بتها بر زمین زن
نفس از لا احب الآفلین زن
ترا با آفرینش نیست کاری
که باشی در همه عالم تو باری
ترا با حکمت یزدان چه کارست
مزن دم گرنه جانت زیر دارست
اگر صد سال در اندیشه باشی
گیاه خشک و باد بیشه باشی
اگر مقصود کس رادست دادی
ز نادانی ز ره باز اوفتادی
شدی از جست و جویی باکناری
نماندی رونقی درهیچ کاری
چو نشناسی سر مویی ز اسرار
بنادانی چه گردی گرد این کار
ترا خاموشی و صبرست راهی
نخواهی یافت به زین دست گاهی
مکن با سر این معنی دلیری
که چون موری شوی گر نره شیری
یقین دانم که بسیاری برنجی
که رعشه داری و سیماب سنجی
تو هرگز هیچ شطرنجی نبردی
بشطرنج اندرون رنجی نبردی
چو تو شطرنج بازی می ندانی
از آن از یک دو بازی می بمانی
چه دانی تو که رخ چندان چرا رفت
شه از هر سوی سرگردان چرا رفت
ز یک سو اسب بینی رخ نهاده
ز یک سو پیل برگردن فتاده
پیاده چون ببینی بر کناره
که فرزین شد ترا گیرد سواره
ذراعی نیست آخر نطع شطرنج
که تو دروی فروماندی بصد رنج
برین نطعی که در چشم است خردت
نمی دانی که تا در چیست بردت
چنین نطعی که بحر سرنگونست
چه دانی لعبهای او که چونست
تو صد بازی کجا از پیش بینی
که تو نه پس روی نه پیش بینی
چو لعب نطع شطرنجی ندانی
ز لعب چرخ بی شک خیره مانی
ز یک سو خرمن زر که کشان را
ز یک سو دانه زر آسمان را
دو مرغ اندر پی دانه دویده
عددشان شش یکی زیشان پریده
ز گندم خوشه بر خرمن رسیده
دو دهقان گاو در خرمن کشیده
ترازویی بگندم کرده بازو
جوی ناسخته هرگز آن ترازو
بدریا درفکنده دلوی از چنگ
برآورده ازو ماهی و خرچنگ
بره با بز شده سوی چراگاه
بنخجیر آمدی شیری ز روباه
کمان بر شیر دهقان برگشاده
بره دو پای بر کژدم نهاده
چو تودهقانی و گردون نگری
برو تن زن بگرد این چه گردی
بره جان و دلت بریان بسی کرد
بره بریانیی زین سان بسی کرد
چو گاو از خشم با تو در سروشد
چرا خواهی تو ریش گاو اوشد
چو جوزا از تو چون برنا کمر جست
برین پستی ازو نتوان کمر بست
بزیر چنگ خرچنگ اندری تو
از آن هر ساعتی واپس تری تو
تو این دم در دهان شیر اسیری
چه دانی زانک این دم شیرگیری
ز خوشه دانهٔ بی غم نبینی
که یک جو ندهدت بی خوشه چینی
چو سنجد در ترازو زور بازوت
که برد او از تنور اندر ترازوت
بکژدم چون توان ظن نکو برد
که او خود کژدم زنده فرو برد
کمان گر در زه آید برد جانت
چو زه بر تو کشد ناگه کمانت
ز بز بازی بز چشم تو خیرست
سر بز دار این بز گرحظیره ست
چو دلوت گفت در دلو آی بر ماه
چو دلوی زین رسن رفتی فرو چاه
بموری در کف ماهی اسیری
که تو چون ماهی هنگامه گیری
چه دانی لعب چرخ بوالعجب باز
برو انگشت حیرت نه بلب باز
کناری گیر زین نطع مزین
چه می ریزی میان ریگ روغن
دلت در سیر نطع چرخ بستی
برو دنبال زن بر ریک و رستی
ز نطع چرخ درمانی علی القطع
برو بر ریگ رو تا چندازین نطع
برین نطع زمینت بیم جانست
که دم چون ریگ در شیشه روانست
برین نطع زمین منشین بشاهی
که تو بر ریگ گرمی همچو ماهی
فلک نطع و زمین ریگست هر روز
برآرد تیغ خورشید جهان سوز
ز نطع و ریگ دل نومید داری
که بر سر تیغ زن خورشید داری
بآخر چون نه اهل این سرایی
میان نطع و ریگ از سر برآیی
ز حیرت گرچه در دردسری تو
مده بر باد سر را سرسری تو