127
الحکایه و التمثیل
غلامی با طبق می رفت خاموش
طبق را سر بپوشیده بسرپوش
یکی گفتش چه داری بر طبق تو
مکن کژی بگو با من بحق تو
غلامش گفت ای سرگشته خاموش
چرا پوشیده اند این بر تو سر پوش
ز روی عقل اگر بایستی این راز
که تو دانستیی بودی سرش باز
که می داند که چرخ سالخورده
چه می سازد بزیر هفت پرده
سپهر بوالعجب زو پر شگفت است
که یک یک دوره او ناگرفتست
بپیش چار طاق هفت پوشش
بدین بارو که یارد کرد کوشش
فلک را کیسه پردازیست پیوست
که کارش بوالعجب بازیست پیوست
ز پرگاری که در بر می بگردد
ز بس سرگشتگی سر می بگردد
که داند کین فلکها را چه دورست
نهان در زیر هر دورش چه جورست
ازین گلشن که گلهاش از ستاره ست
چو بی کاران نصیب ما نظاره ست
بداند هرک دارد در هنر دست
که او را جز روش کاری دگر هست
فلک جستی بسی زد در تک و تاز
نیافت از هیچ سو گم کرده را باز