132
الحکایه و التمثیل
چنین گفتست آن دریای پر نور
که خاک او بخرقانست مستور
که در عالم فقیر آنست کامل
که اندر فقر خود باشد سیه دل
بگویم با تو این معنی مکن جنگ
که تا نبود پس از رنگ سیه رنگ
سواد وجه فقر آید بدارین
نسنجد ذره ای در فقر کونین
چه می گویم که یک تن چون پیمبر
نیابد فقر کلی رنج کم بر
مرا کار تو می آید ببازی
که با اسپان تازی لاشه بازی
مزن دم چون نبی درخورد این راز
تن اندر کار ده با وقت می ساز
بگرد پردهٔ اسرار کم گرد
که نبود مرد این اسرار هر مرد
نیابی در دریای معانی
وگر یابی هم آنجا غرقه مانی
کسی کو کنه این اسرار جوید
کلید گنج در بازار جوید
چو پی گم کرده اند از راه اسرار
چگونه پی بری ای مرد هشیار
کسی کین راز پی برد از نهانی
هم او گم کرد پی تو تا ندانی
بماندی گوش بر در، چشم بر راه
ببر پی تا بیابی پیر آگاه
اگر خواهی که در را باز یابی
بعجز اقرار ده تا بازیابی
قبای راز بر بالای جان نیست
که جان را ازچنین رازی نهان نیست
کسی کور در این اسرار بشناخت
همان در را بدین دریا درانداخت
درین دریا گهرهای معانی
که می داند بگو تا تو بدانی
بپنجه سال چون شد سوزنی راست
کنون آن سوزن اندر قعر دریاست
بسی سکان درین دریا باستاد
چو آب از سر بشد در قعر افتاد
بسی سودای این تقویم پختیم
هنوز از خام کاری نیم پختیم
بسی گفتیم کز اهل درونیم
هنوز از ابلهی از در برونیم
بسی اندوه گوناگون بخوردیم
بسی برخاک خفته خون بخوردیم
بسی چون عنکبوتان خانه رفتیم
بسی همچون مگس افسانه گفتیم
بهر پرکان کسی پرد پریدیم
بهر تک کان کسی بدود دویدیم
گهی با رند در می خانه بودیم
گهی رخ در در بت خانه سودیم
گهی زنار ترسایان ببستیم
گهی در دیر ترسایان نشستیم
گهی با کافران در جنگ بودیم
گهی با آتش اندر سنگ بودیم
گهی سجاده بر دوش اوفکندیم
گهی در بحر دل جوش افکندیم
گهی اندر چله سی پاره خواندیم
گهی چون وحشیان آواره ماندیم
گهی با کوف در ویرانه بودیم
گهی با صوف در کاشانه بودیم
گهی در خاره دل پر خار کردیم
گهی در دشت جان ایثار کردیم
گهی سر بر زانو نهادم
گهی در های و هوی هو فتادیم
گهی از فخر فوق عرش رفتیم
گهی از عار تحت عرش خفتیم
گهی با باز جان پرواز کردیم
گهی صد در بآهی باز کردیم
گهی بوده گهی نابوده بودیم
گهی کشتیم و گه هیچی درودیم
بسی در پویهٔ این راز گشتیم
کنون بر ناامیدی باز گشتیم
بسی مردی بکردیم و چخیدیم
کنون نادیده بویی ناپدیدیم
بسی این راه را از سر گرفتیم
کنون این نیز بر دیگرگرفتیم
بسی سیلی و ماه و سال خوردیم
قدحها زهر مالامال خوردیم
بسی گفتیم دل آرام نگرفت
بسی رفتیم ره انجام نگرفت
کنون رفت آنک حرف از خویش خواندیم
که ناپروای کار خویش ماندیم