121
المقاله الثانی عشر
الاای سر بغفلت در نهاده
بدنیا دین خود بر باد داده
که گفتت داوری کن یا فلک تو
جگر خون کن ز مشتی بی نمک تو
ترا اندوه نان و جامه تا کی
ترا از نام و ننگ عامه تا کی
ز بس کاندیشه بیهوده کردی
نهاد خویش را فرسوده کردی
نهاد خویش قربان کن بتسلیم
بپیش این سخن بنشین بتعلیم
ز سر در ابجد معنی درآموز
ز نور شرع شمع دل برافروز
بسوزان نیم شب این سقف شب رنگ
برون پر زین کبوتر خانه تنگ
گر آید شربت غیبی بحلقت
نماند نیز نام و ننگ خلقت
ترا با مال دنیا دین بباید
چنانکت آن بباید این بباید
تو دین جویی دل از دنیا شده مست
ندانی کین فراهم ندهدت دست
دل تو در دو رویی شد گرفتار
تو ماندی زیر کوه عجب و پندار
یکی رویت بدنیا کردهٔ تو
دگر رویت بدین آوردهٔ تو
بترک این دو رویی گوی آخر
یکی را بس بود یک روی آخر
دلت را از دو رویی شین باشد
که شر الناس ذوالوجهین باشد