شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
الحکایه و التمثیل
عطار
عطار( بخش دهم )
142

الحکایه و التمثیل

یکی برخم نشست و خویش خم ساخت
که اطلس بایدم با اسب و با ساخت
بدو گفتند تا اطلس شود راست
ز کرباست بباید پیرهن خواست
برین آن مرد در خم خورد سوگند
که سوگندم نخواهم برخم افکند
که تا من اطلس رومی نبینم
درین خم تا بمیرم می نشینم
تو نیز ای مرد غافل همچنانی
بغفلت خویش در خم می نشانی
برای از خم که تا در خم نشستی
چو خاکی زیر پای چرخ پستی
اگر گردون کله سازد ز مهرت
قبا تنگ آید از دور سپهرت
اگر خواهی تب لرزان فلک خواست
بتو ندهد که گوید نوبت ماست
ازین دریا که گویای خموش است
بتان را چشم پر درهم چو گوش است
تو هر جوری که می بینی شکی نیست
که آن از نه فلک خود ده یکی نیست
فلک خواهی بنا خواهی بسر کرد
که این سرگشته با او سر بسر کرد
ز چشم من زمین زان لعل گیرد
که هر دم آسمانم نعل گیرد
ز بس خون کز دلم هر چشم رد شد
ز خون خود دلم در خون خود شد
مرا نیست آسیا پر کار جاروب
کزین هفت آسیا گشتم لگدکوب
کسی جاروب اگر می بر گرفتی
ازین هفت آسیا دانه برفتی
چنان بر فرق من چرخ آسیا راند
که مویم زیر گرد آسیا ماند
مرا با حلقه چرخ دو تا پشت
بباید کوفت هر دم حلقه مشت
بجنگ خلق خورشید جهان سوز
نهد برگوش اسب این نیزه هر روز
درین جنگ آشتی سوره نبینی
که آب خضر در شوره نبینی
چنین آسان نیارم داد شرحش
که هر دم می بیندازم بطرحش
درین راه ای پسر چه پا و چه سر
درین هفت آسیا چه خشک و چه تر
گرت امروز زرین شد ستانه
بدر بازت نهد فردا زمانه
بدستت باز شد گنجی ز ایام
ولیکن هست این گنجت همه وام
بعمری گر فتوحی یافت روحت
لگد خواهد زدن اندر فتوحت
جهان پیشت چو برقی باز خندد
وزان پس پیش برقت باز بندد
بگردان روی زین وادی حیرت
که بر رویت روان کرد آب حسرت
اگر بنشست کار تو همه راست
ازین خوان گرسنه تر بایدت خاست
تو چون پیری برو منگر ز پس باز
که از پس ننگرد پیری بکس ناز
چو نه دل داری آخر نه دماغی
دبیرستان چه گیری از کلاغی
چو بام از یک لگد آید فراشیب
نیارد طاقت آشوب و آسیب
چو تو برگ قفا خوردن نداری
سر خود گیر چون گردن نداری
گدایی را نزیبد پادشاهی
که با کوس و علم نبود گدایی
تو بی سر چون گریبانی بمانده
سر دین نیستت زانی بمانده
ز خود در سر مکن گر هوشیاری
که تو سرمست در سر کرده داری
برین آخر چو خر بی کار تا چند
فرو کرده ز سر افسار تا چند
تنت دامیست جان مرغی عزیزست
نه تن دانی نه جان تا خود چه چیز است
بوقت نزع در خود شهوت افتاد
که مرغ نا گرفته کردی آزاد
نهادی بر هم و بر هم نماندت
حسابی برگرفتی وا نخواندت
کجا افتادی ای عطار آخر
فرو مگذار آن اسرار آخر