143
رزم گرشاسب با سالار فغفور
چو زد روز بر تیره شب دزدوار
سپیده برآمد چو گرد سوار
هوا نیلگون شد چو تیغ نبرد
چو رخسار بد دل زمین گشت زرد
دو لشکر به پرخاش برخاستند
برابر صف کین بیاراستند
برآمد دم مهرهء گاودم
خروشان شد از خام رویینه خم
زمین ماند از آرام و چرخ ازشتاب
به که خون گشاد از دل سنگ آب
دم بد دلان و تف تیغ و تیر
برآمیخت چون آتش و زمهریر
سر نیزه را شد ز دل مغز و ترگ
زبان کشته شمشیر و گفتار مرگ
تو گفتی هوا بد یکی سوکوار
زمین کشتهٔ زارش اندر کنار
غَوِ کوس بودی غریوش به درد
سنان ها مژه اشک خون جامه گرد
به هر گام بد مغفری زیر پی
پر از خون چو جامی پُر از لعل می
شده تیغ در مغز سر زهرسای
سنان از جگر بر دل اکحل گشای
دل و چشم بد دل به راه گریز
دلیران شده مرگ را هم ستیز
زخم کرده خرطوم پیلان کمند
به یال یلان اندر افکنده بند
یکی را به دندان برافراخته
یکی را به زیر پی انداخته
همی تاخت گرساشب بر زنده پیل
همی دوخت دل ها به تیر از دو میل
چنان چرخ پرگرد و پر باد کرد
که گردون که بد هفت هفتاد کرد
بُدش پنجه بر نیزهٔ آهنین
شدی در میان سواران کین
بدان نیزه از پیل درتاختی
ز زینشان به ابر اندر انداختی
به هر سو که از حمله کردی هوا
چو پرّنده مردم بدی در هوا
سوی قلب ترکان به پیکار شد
به کین جستن هر دو سالار شد
به نیزه یکی را هم اندر شتاب
ربود از کمین همچو آهو عقاب
زدش زابر بر سنگ تا گشت خُرد
بیفکند از این گونه بسیار گرد
همه هر سوی از حمله بر پشت پیل
بینباشت از چینیان رود نیل
چنین بود تا روز بیگاه شد
ز شب دامن رزم کوتاه شد
چو دریای قار از زمین بردمید
درو چشمهٔ زرد شد ناپدید
دو لشکر ز پیکار گشتند باز
طلایه همی گشت شیب و فراز
همه شب ز بس بیم ایرانیان
نیارست ترکی گشادن میان
همی هر کس از ترس آتش فروخت
یکی خسته بست و یکی کشته سوخت
چو چشمه ز دام دم اژدها
برافروخت وز بند شب شد رها
از او چرخ بر تیغ کُه رنگ زد
تو گفتی که دینار بر سنگ زد
دو لشکر دگر ره به کین آمدند
دلیران ز بستر به زین آمدند
برآمد ز کوس و تبیره غریو
ز بیم آب شد زهرهٔ نره دیو
پر از شیر و شمشیر شر رزمگاه
از آهن قبا و ز آهن کلاه
دمید از دل عیبه آتش برون
ز چشم زره چشمه بگشاد خون
زخشت و شل و ناوک سرکشان
ز بر چرخ گفتی شد آتش فشان
ز خون از در و دشت بنشت گرد
شنا بُرد در خون همی اسپ و مرد
ز خرطوم پیلان همه دشت و غار
به هر گام چون پوست افکنده مار
گراینده بازوی کندآوران
همی ریخت زهر پرند آوران
سپاه آهنین باره ای بُد دو میل
همه برج آن باره از زنده پیل
ز بس خنجر و ترگ در تیغ تیغ
ز هر قطره خون بشد میغ میغ