145
مثنوی
دیده ای پاک بین همی باید
تا که حسنش جمال بنماید
حسن جانان به جان توان دیدن
نه به هر دیده آن توان دیدن
ای که خوانی به عشق مغرورم
هیچ عیبم مکن، که معذورم
گر جمال بتم نظاره کنی
بدل سیب دست پاره کنی
گر تو شکل و شمایلش بینی
قد و گیسو حمایلش بینی
همچو من، دل اسیر او شودت
بت پرستیدن آرزو شودت
کیست کو را دو چشم بینا بود
پس رخ خوب او دلش نربود؟
هیچ کس دیدهٔ بصیر نداشت
که دل و جان به حسن او نگذاشت
از جمالش نمی شکیبد دل
می برد عقل و می فریبد دل
آن لطافت که حسن او دارد
دل صاحبدلان به دام آرد
عشق رویش همی کند پیوست
حلقه در گوش عاشقان الست