174
حکایت
بود معروف زاده ای عاقل
مستعد و محصل و فاضل
کرده تحصیل علم حکمت و شرع
طالب اصل کار و تارک فرع
مرد سالک، جوان صاحب درد
رخ سوی خانقاه شبلی کرد
به ارادت درآمد از در او
تا رهاند ز بار خود سر او
شیخ شبلی ز عالم تجرید
عشق فرمود اولا به مرید
گفتش: اول به حسن عاشق شو
وندر آن عشق نیک صادق شو
پس بیا، چون صفات شد حاصل
تا رسانم تو را به عالم دل
چون مرید آن سخن شنید از شیخ
این اشارت به جان خرید از شیخ
امر شیخش چو آن چنان آمد
به خرابات عاشقان آمد
گوش کن تا:، چها مقدر فرد
در کرامات شیخ تعبیه کرد
چون که از خانقه برون آمد
بوی شوقش به اندرون آمد
در گذرگه کسی که اول دید
دل بدو داد و عشق او بخرید
حسن او را به چشم عشق بدید
عشق او بر وجود خویش گزید
زو دماغ دلش معطر شد
در دلش عشق او مقرر شد
گشت ناگاه از هوای دلش
بسته در دام عشق پای دلش
وان که بربود ناگهان دل وی
به خرابات رفت و او در پی
بخرابات رفت و سر بنهاد
با خراباتیان خراب افتاد
قرب سالی مرید عاشق مست
در خرابات بود باده به دست
ز آتش عشق دوست می جوشید
بادهٔ عشق او همی نوشید
چون خودی خودش ز یاد برفت
خرمنش جملگی به باد برفت
عشق «اویی» او ازو بربود
او نه معدوم ماند و نه موجود
شیخ شبلی به چشم حال بدید
که به غایت رسید کار مرید
از خراباتیش طلب فرمود
نقد آن عشق را عیار افزود
زان مجازش حقیقی بنمود
قفل غم از در دلش بگشود
زان میانش به خلوتی بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
مرد عاشق چو پیر خلوت شد
از می مهر مست حضرت شد
چون که در راه عشق صادق شد
مقتدای هزار عاشق شد