110
غزل شمارهٔ ۸۲
اگر یکبار زلف یار از رخسار برخیزد
هزاران آه مشتاقان ز هر سو زار برخیزد
وگر غمزه اش کمین سازد دل از جان دست بفشاند
وگر زلفش برآشوبد ز جان زنهار برخیزد
چو رویش پرده بگشاید که و صحرا به رقص آید
چو عشقش روی بنماید خرد ناچار برخیزد
صبا گر از سر زلفش به گورستان برد بویی
ز هر گوری دو صد بی دل ز بوی یار برخیزد
نسیم زلفش ار ناگه به ترکستان گذر سازد
هزاران عاشق از سقسین و از بلغار برخیزد
نوای مطرب عشقش اگر در گوش جان آید
ز کویش دست بفشاند قلندروار برخیزد
چو یاد او شود مونس ز جان اندوه بنشیند
چو اندوهش شود غم خور ز دل تیمار برخیزد
دلا بی عشق او منشین ز جان برخیز و سر در باز
چو عیاران مکن کاری که گرد از کار برخیزد
درین دریا فگن خود را مگر دری به دست آری
کزین دریای بی پایان گهر بسیار برخیزد
وگر موجیت برباید، زهی دولت، تو را آن به
که عالم پیش قدر تو چو خدمتکار برخیزد
حجاب ره تویی برخیز و در فتراک عشق آویز
که بی عشق آن حجاب تو ز ره دشوار برخیزد
عراقی، هر سحرگاهی بر آر از سوز دل آهی
ز خواب این دیدهٔ بختت مگر یکبار برخیزد