108
غزل شمارهٔ ۶۷
نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟
دل شاد و لب خندان که دارد؟
به امید وصالت می دهم جان
وگرنه طاقت هجران که دارد؟
غم ار ندهد جگر بر خوان وصلت
دل درویش را مهمان که دارد؟
نیاید جز خیالت در دل من
بجز یوسف سر زندان که دارد؟
مرا با تو خوش آید خلد، ورنه
غم حور و سر رضوان که دارد؟
همه کس می کند دعوی عشقت
ولی با درد بی درمان که دارد ؟
غمت هر لحظه جانی خواهد از من
چه انصاف است؟ چندین جان که دارد؟
مرا گویند: فردا روز وصل است
وگر طاقت هجران که دارد؟
نشان عشق می جویی، عراقی
ببین تا چشم خون افشان که دارد؟