145
غزل شمارهٔ ۵۱
بنمای به من رویت، یارات نمی افتد
آری چه توان کردن؟ با مات نمی افتد
گیرم که نمی افتد با وصل منت رایی
با جور و جفا، باری، هم رات نمی افتد؟
می افتدت این یک دم کیی براین پر غم
شادم کنی و خرم، هان یات نمی افتد؟
هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی
وندر دل من الا سودات نمی افتد
با عشق تو می بازم شطرنج وفا، لیکن
از بخت بدم، باری، جز مات نمی افتد
از غمزهٔ خونریزت هرجای شبیخون است
شب نیست که این بازی صد جات نمی افتد
افتاده دو صد شیون از جور تو هرجایی
این جور و جفا با من تنهات نمی افتد
بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون می خور
چون هیچ دمی با او گیرات نمی افتد