87
غزل شمارهٔ ۲۶۰
نمی دانم چه بد کردم، که نیکم زار می داری؟
تنم رنجور می خواهی، دلم بیمار می داری
ز درد من خبر داری، ازینم دیر می پرسی
به زاری کردنم شادی، از آنم زار می داری
دلم را خسته می داری ز تیر غم، روا باشد
به دست هجر جانم را چرا افگار می داری؟
چه آزاری ز من خود را؟ به آزاری نمی ارزم
که باشم؟ خود کیم؟ کز من چنین آزار می داری؟
مرا دشمن چه می داری؟ که نیکت دوست می دارم
مرا چون یار می دانی چرا اغیار می داری؟
مرا گویی: مشو غمگین، که غم خوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار می داری
نهی بر جان من منت که: خواهم داشت تیمارت
دلم خون شد ز تیمارت، نکو تیمار می داری!
دریغا! آنکه گه گاهی به دردم یاد می کردی
عزیزم داشتی اول، به آخر خوار می داری
به دردی قانعم از تو، به دشنامی شدم راضی
درین هم یاریم ندهی، چگونه یار می داری؟
درین هم یاریم ندهی، به دشنامی عزیزم کن
به دردی قانعم از تو، چگونه یار می داری؟
به هر رویی که بتوانم من از تو رو نگردانم
اگر بر تخت بنشانی وگر بر دار می داری
به تو هر کس که فخر آرد، نداری عاز ازو، دانم
عراقی نیک بدنام است، از آن رو عار می داری