102
غزل شمارهٔ ۱۸۵
مرا جز عشق تو جانی نمی بینم نمی بینم
دلم را جز تو جانانی نمی بینم نمی بینم
ز خود صبری و آرامی نمی یابم نمی یابم
ز تو لطفی و احسانی نمی بینم نمی بینم
ز روی لطف بنما رو، که دردی را که من دارم
بجز روی تو درمانی نمی بینم نمی بینم
بیا، گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو
بقای خویش چندانی نمی بینم نمی بینم
بگیر، ای یار، دست من، که در گردابی افتادم
که آن را هیچ پایانی نمی بینم نمی بینم
ز راه لطف و دلداری، بیا، سامان کارم کن
که خود را بی تو سامانی نمی بینم نمی بینم
عراقی را به درگاهت رهی بنما، که در عالم
چو او سرگشته حیرانی نمی بینم نمی بینم