97
غزل شمارهٔ ۱۷۰
آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟
وآن دولت از کجا که تو بازآیی از درم؟
می خواستم که با تو برآرم دمی به کام
نگذاشت روزگار که گردد میسرم
از عمر من کنون چو نمانده است هم دمی
باری، بیا، که با تو دمی خوش برآورم
جانا، روا مدار که با دیدهٔ پر آب
نایافته مراد ز کوی تو بگذرم
زین گونه سرکشی که تو آغاز کرده ای
از دست جور تو نه همانا که جان برم
دست غم تو بس که مرا پایمال کرد
مگذار هجر را که نهد پای بر سرم
با وصل همه بگو که: عراقی از آن ماست
از لطف تو که یاد کند بار دیگرم