99
غزل شمارهٔ ۱۵۹
یاران، غمم خورید، که غمخوار مانده ام
در دست هجر یار گرفتار مانده ام
یاری دهید، کز در او دور گشته ام
رحمی کنید، کز غم او زار مانده ام
یاران من ز بادیه آسان گذشته اند
من بی رفیق در ره دشوار مانده ام
در راه باز مانده ام، ار یار دیدمی
با او بگفتمی که: من از یار مانده ام
دستم بگیر، کز غمت افتاده ام ز پای
کارم کنون بساز، که از کار مانده ام
وقت است اگر به لطف دمی دست گیریم
کاندر چه فراق نگونسار مانده ام
ور در خور وصال نیم مرهمی فرست
از درد خویشتن، که دل افگار مانده ام
دردت چو می دهد دل بیمار را شفا
من بر امید درد تو بیمار مانده ام
بیمار پرسش از تو نیاید، به درد گو:
تا باز پرسدم، که جگرخوار مانده ام
مانا که بر در تو عراقی عزیز نیست
کز صحبتش همیشه چنین خوار مانده ام