100
غزل شمارهٔ ۱۳۵
کار ما، بنگر، که خام افتاد باز
کار با پیک و پیام افتاد باز
من چه دانم در میان دوستان
دشمن بد گو کدام افتاد باز؟
این همی دانم که گفت و گوی ما
در زبان خاص و عام افتاد باز
عاشق دیوانه نامم کرده اند
بر من آخر این چه نام افتاد باز؟
روز بخت من چو شب تاریک شد
صبح امیدم به شام افتاد باز
توسن دولت، که بودی رام من
آن هم اکنون بدلگام افتاد باز
باز اقبال از کف من بر پرید
زاغ ادبارم به دام افتاد باز
مجلس عیش دل افروز مرا
باطیه بشکست و جام افتاد باز
در گلستان می گذشتم صبحدم
بوی یارم در مشام افتاد باز
در سر سودای زلفش شد دلم
مرغ صحرایی به دام افتاد باز
تا بدیدم عکس او در جام می
در سرم سودای خام افتاد باز
تا چشیدم جرعه ای از جام می
در دلم مهر مدام افتاد باز
من چو از سودای خوبان سوختم
پس عراقی از چه خام افتاد باز؟