124
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح شیخ بهاء الدین زکریا ملتانی
لاح صباح الوصال در شموس القراب
صاح قماری الطرب دار کئوس الشراب
شاهد سرمست من دید مرا در خمار
داد ز لعل خودم در عقیق مذاب
چهرهٔ زیبای او برده ز من صبر و هوش
جام طرب زای او کرده نهادم خراب
من ز جهان بی خبر، کرد دل من نظر
دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب
ساحت آن دلگشای روضهٔ آن جانفزای
ذرهٔ آن آفتاب سایهٔ آن مهر ناب
دل متحیر درو کینت جهانی عظیم
جان متعجب درو کینت گشاد عجاب
هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای
گفت بگویم تو را گر نکنی اضطراب
عکس جمال قدیم نور بهای قدیر
کرد جمال آشکار از تتق بی حجاب
شعشعهٔ روی او کرد جهان مستنیر
لخلخهٔ خوی او کرد جهان مستطاب
نور جبینش به روز مشرق صبح یقین
صبح ضمیرش به شب مطلع صد آفتاب
دیدهٔ ادراک او ناظر احکام لوح
چشم دل پاک او مشرق ام الکتاب
خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب
پرتو انوار او محرق نور حجاب
از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان
در ملکوتش خیم در جبروتش قباب
در دم او تافته از دم عیسی نشان
در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب
ساقی لطف قدم داده به جام کرم
بهر دلش دم بدم از خم خلقت شراب
کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش
باز شده در خروش سینهٔ او کاب آب
اصبح مستبشرا من سبحات الجمال
اشرق مستهترا من سطوات القراب
لاح من اسراره طلعت صبح الیقین
راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب
راهبر اصفیا پیشرو اولیا
هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب
شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان
غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب
ناشر علم الیقین کاشف عین الیقین
واجد حق الیقین هادی مهدی خطاب
مفضل فاضل پناه عالم عالم نواز
مکمل کامل صفات عالی عالی جناب
پرسی اگر در جهان کیست امام الامام؟
نشنوی از آسمان جز زکریا جواب
نیستی ار مستحیل از پس آل رسول
آمدی از حق یقین وحی بدو صد کتاب
در نظر همتش هر دو جهان نیم جو
در کف دریا و شش هفت فلک یک حباب
سالک مسلوک را در بر او بازگشت
طالب مطلوب را از در او فتح باب
سدهٔ اقبال او قبلهٔ اهل ثواب
کعبهٔ افضال او مامن اهل العقاب
نظرة انعامه روح قلوب الصدور
تربت اقدامه کحل عیون النقاب
ای به تو روشن جهان ذره چه گوید ثنا؟
خاطر من شب پره مدح تو خورشید تاب
پیش سلیمان چو مور تحفه ای آرم ملخ
مجلس داود را نغمه طنین ذباب
خاک درت را از آن دردسری می دهم
بو که دهد بوی او درد دلم را گلاب
چنگ به فتراک تو زان زده ام بنده وار
تا کنیم روز عرض با خدمت هم رکاب
در کنف لطف تو برده عراقی پناه
درگه رحمان بود عاجزکان را مآب
گر شنود مصطفی مدحت حسان تو
گویدم احسنت قد جرت کنوزالصواب
باد به انفاس تو زنده دل عاشقان
تا بود انفاس خلق در دو جهان بی حساب
چاکر درگاه تو اهل سما چون ملوک
خاک کف پای تو اهل زمین چون تراب